پنجشنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۳ |۱۰ جمادی‌الثانی ۱۴۴۶ | Dec 12, 2024

خواستم متنی بنویسم درباره همین عبارت دو کلمه ای که چند سالی است در این روز بخصوص یعنی بیست و یکم تیر ماه در صفحه تقویم ما جاخوش کرده؛ همین روز «عفاف» و «حجاب».

و از مناسبتش بگویم که «حادثه» مسجد گوهرشاد مشهد الرضاست و همه می دانیم و می دانند که... .

خواستم از «حجاب» بنویسم و از هرم ملکوتی اش در این روزهای گرم و از میان رد نگاههای آن دلهای سرد. که دیدم...

که دیدم قلم، زبان دلم نیست و کلمه، یاریگر دیده ام.

کاغذ و قلم را کنار گذاشتم و دست دل و دیده ام را گرفتم و راهی خیابان شدم. خیابانهای تفتیده شهر در گرماگرم این روزهای سخت ادامه.

از این پیاده رو به آن سوی خیابان. از این چهار راه به آن میدان. از این ویترین به آن دکان. از اینجا به
آنجا. و از آنجا به هرکجا که باید به هرکجا که شاید.

به پیش هر کسی که بتواند پاسخی باشد به این سوال با این همه علامت بزرگ روبروی دل و دیده ام که انگار جایی میان این بهت خیابان، گیر کرده.

چشم می چرخانم و از لابلای زنان و دخترکان محجبه و بانوان محتشم این روزگار، کسانی را می بینم که گوهر وجودشان را به لعاب زمان و زمانه تاول زده اند و از پس چشمهای مردد و دلهای پرتردیدشان، بازیچه ای شده اند در هوای معلق این خیابانهای پرغبار.

شهر، دلتنگم می کند وقتی غربت «خدا» و «ایمان» را در آشوب این بازار مکاره می نگرم و به تأمل فرو می روم از اینکه آفتاب همچنان بر همه یکسان می تابد!

وارد قم که می شوی بیلبوردهای بزرگ، تو را به «علم» و «جهاد» و «اجتهاد» و «خون شهدا» و «اهل بیت» خدا فرا می خوانند و... هرچه اما به مرکز شهر که قدم می گذاری نورها عوض می شود نارها پیداتر.

این حکایت حکایت غریبی است. دلخراش و پر آب چشم.

یادت می آید سالهای نه چندان دور را که باهم زمزمه می کردیم:

ز خون هر شهیدی لاله ای رست؛ مبادا روی لاله پا گذاریم...

حالا باید دید به چه قیمتی جای لاله ها را قارچ های سمی پر کرده اند و راه را بر عبور بسته اند و نفس شریانهای لاله عاشق را به شماره انداخته اند.

باری؛ خواستم متنی بنویسم درباره همین عبارت دو کلمه ای که چند سالی است در این روز بخصوص یعنی بیست و یکم تیر ماه در صفحه تقویم ما جاخوش کرده؛ همین روز «عفاف» و «حجاب».

دیدم کار از همانجا خراب شد که همه ما «تقویم»ی شدیم و «مناسبت»ی؛ اهل «مراسم»!

بستۀ روزمرگی ها شدیم و خسته عادات. بند این روزگار و همه مصائبش با تمام توجیه و انکار و اغفالی که در چنته دارد، دمار از آرمانگرایی مان درآورد و پر پروازمان را بست.

همین است که کم کم یادمان رفته روزگار نه چندان دور و دیری را که با هم زمزمه می کردیم:

ز خون هر شهیدی لاله ای رست؛ مبادا روی لاله پا گذاریم...

حجاب، جوشش است و نه فقط کوشش. ایمان است نه آمال و اگر از دل براید لاجرم بر دل نشیند.

باید پرسید از تمام دستگاههای «فرهنگ»ی این مملکت که در تمام این سه دهه چه کردند و چه به بارآوردند.

از صداو سیما که سریالهایش پرده درید و تجمل فروخت و اسراف آموخت و اباحه گر تربیت کرد. و آدمهای فیلمهایش که خوبهایشان رنگهای شاد را با مانتو و روسری به رخ می کشیدند و آدمهای مفلوک و بدبخت و نکبت زده­شان، در زندان چادر کهنه و مندرس و خاکی به سر می کردند! این بود «راهکار فرهنگی» که حضرات به خاطرش یقه می درند تا بیلان کار بالا برند و بودجه جذب کنند و توجیه المسایل بگشایند؟!

از صداو سیما بگیر تا سازمان تبلیغات و وزارت ورزش و دولت و مجلس و رسانه و ...همه و همه.

همه به درد توجیه و توضیح و بیخالیِ شیک و مد این روزها گرفتار و از نتیجه غافل؛ یکمرتبه دیدیم شهرمان شده بازار مکاره ای که عفت می فروشند و حیا قی می کنند!

باری؛ خواستم از «حجاب» بنویسم و از هرم ملکوتی اش در این روزهای گرم و از میان رد نگاههای آن دلهای سرد. که دیدم...

که دیدم قلم، زبان دلم نیست و کلمه، یاریگر دیده ام.

کاغذ و قلم را کنار گذاشتم و دست دل و دیده ام را گرفتم و راهی خیابان شدم. خیابانهای تفتیده شهر در گرماگرم این روزهای سخت.

و من هنوز توی خیابانم. پشت چراغ قرمز!

(ادامه دارد)

 

محمدرضا محقق

 

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha